نفس:بیا بریم.
عقل:کجا؟
نفس:جایی که بهت خوش بگذره.
دین:چه جور جایی؟
نفس:مشکلی پیش نمی آد.
دین:تا نفهمم چه جور جاییه،اجازه نمی دم.
نفس:مگه تو اهل دل نیستی؟ بیا بریم دیگه.
دل:بی خود پای منو وسط نکش، تو هنوز منو نشناختی.
دین:دل جای محبته نه لذت های پوچ.
دل:آفرین، زدی تو خال.
نفس:نه، مثل اینکه شما دست به یکی کردین که منو ضایع کنید.
دین:لیاقتت همینه.
نفس:نخواستیم بابا، شما اصلا این کاره نیستید.
دین:صدا رو می شنوی؟ داره اذون می گه.
وضو گرفت و رفت طرف مسجد.نماز که تموم شد،
دل:الان وقت دعا کردنه.
بلد نبود دعا کنه.
دین:خدایا ما رو هیچ وقت به خودمون وا مگذار.
چند روز بعد...
نفس:میای بریم.
دین:این از رو نمیره، سنگ پای قزوینه.
پیش خودش بالا و پایین کرد و همراه با نفس رفت.
اراده و ایمان:چقدر گفتیم که ما رو تقویت کن؟
ضایع شد و نتونست کارش رو بکنه.
با شرمندگی برگشت و یاد دعای بعد از نمازش افتاد:
خدایا ما رو هیچ وقت به خودمون وا مگذار.*
*الهام گرفته از یک بنر