گوهری اندر صدف پوشیده بود در کف دریا و دور از دسترس
ناگهان در تور ماهی گیر رفت شد صدف بیرون از آب و زان سپس
در کف ماهی فروشان گذر می نشست و می شد از دستی به دس
گفت ماهی گیر کاین مال من است دست بردارید از این پیش و پس
تا خریداری نیاید درخورش ندهم آن را من به هر شوریده کس
درّ زیبا را درون خانه برد دور می زد آن صدف را چون عسس
همسرش آگاه گشت و زان سپس در نگهداری درّ شد هم نفس
روزها می رفت و ماهی گیر هم سوی دریا می شد و با یک نفس
تور خود را روی دریا می فکند تا بیارد روزی خود را به دس
روزی از این روزهای بی نشان سهمگین دریا چو طوفان طبس
کشتی ماهی فروشان گشت غرق رد نمی شد زان حوالی هیچ کس
دید ماهی گیر چون تنها شده است برد بالا سوی یزدان هردو دس
گفت:یارب، قادر منّان تویی بهر ما اینجا تویی فریادرس
گر نمایی رحمتت را، می نهیم سر به پایت تا که می آید نفس
گشت دریا رام و ماهی گیر هم سوی ساحل شد ولی بی هیچ کس
می شنید این حرف را ماهی فروش: "توبه ات مقبول گشت و زین سپس
بیشتر در فکر صاحب خانه باش پای خود را نه برون از این قفس..."
چون به هوش آمد به راه افتاد او بر در منزل رسید افتاد پس
چون به داخل برد او را همسرش شرح داد آن ماجرا چون بازرس
یادی از هاتف نمود، آنگه که گفت: "...گوهر خود را نکو می دار و بس
تو نگهداری کن از گوهر، خدای می فرستد از برایش هم نفس"