سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند آن است که اندازه خود را بشناسد و در نادانی آدمی همین بس که اندازه خود را نشناسد [امام علی علیه السلام]


ارسال شده توسط مهدی آقاجانی در 95/4/1:: 12:9 صبح

مدافع حرم

پرده اول

  یه روز اومد خونه گفت:مامان می خوام برم سوریه شما رو به خدا رضایت بدید. گفتم:پسرم خونه زندگیت چی میشه؟! دوماه دیگه به سلامتی بابا میشی. نمیشه که نباشی. اصلا خانومت راضیه؟! گفت:اون با من. مگه وقتی بابا شهید شد من چندسالم بود؟ دیگه حرفی نزدم. اومد دستم رو بوسید و گفت: حلالم کن مامان!

پرده دوم
با هم رفتیم سراغ کارای اعزام. گفته بودند سخت قبول می کنند. هرکسی رو اعزام نمی کنند. برعکس من همه شرایط اعزام رو داشت. مخصوصا چون به زبان عربی مسلط بود راحت تر قبولش کردند. دانش نظامی بالایی داشت و از نظر بدنی هم آماده بود. گفتم رفیق نیمه راه نشو، دست ما رو هم بگیر با خودت ببر. گفت:سعید هوای خونه رو داشته باش قول میدم جبران کنم. هیچ وقت زیر قولش نمی زد...

پرده سوم
روزی که اعزام شد گفت:اگه برنگشتم اسم بچه رو بذار "زینب" گفتم:باید برگردی خودت تو گوشش اذان بگی. خندید و گفت:دخترم گوشاش تیزه! من از زینبیه هم اذون بگم می شنوه! فقط بهش بگو آرزوی بابات این بود که با چادر جلوش راه بری...

پرده چهارم
داشتم از خونه بابام برمی گشتم، سر راه یه نگاه به روزنامه های جلوی دکه انداختم. یکی شون نوشته بود:درگیری ها در این کشورها با مذاکرات سیاسی به پایان می رسه و رفتن نیروهای ما به عراق و سوریه هیچ توجیهی نداره مگر اینکه بهانه های مادی در کار باشه. تکرار می کنم بهانه های مادی! خانومی که کنارم ایستاده بود گفت: شمام شنیدید؟! گفتم:چی رو؟! گفت:به هرکدوم از اونایی که میرن سوریه ماهی بیست میلیون حقوق میدن! گفتم:اگه پسرتون بخواد بره می ذارید؟ گفت:تو خونه حبسش می کنم. مگه از جونش سیر شده که بره... رسیدم خونه رفتم اتاقش رو مرتب کنم، دیدم برگه مأموریتش رو امضا نکرده بود...

پرده پنجم
یه روز زنگ زد گفت:اوضاع خوبه؟! گفتم:می دونی پشت سرتون چی میگن؟!  گفت:خبراش می رسه! گفتم:من که ازشون نمی گذرم خدا هم نگذره! گفت:بالاخره پرده ها میره کنار!  فقط یادت نره به زینب بگی بابات عاشق این اسم بود. گفتم:ما بیشتر...!

پرده ششم
تازه از گشت زنی و شناسایی برگشته بودیم، اومد گفت:بچه ها آماده شید برای نماز. گفتیم:بذار حداقل چنددقیقه استراحت کنیم. گفت:دیر میشه، برای استراحت همیشه وقت هست. خودش رفت بالای سکوی سیمانی ایستاد. داشتیم وضو می گرفتیم که یه خمپاره نزدیک سکو خورد زمین و صدای اذان قطع شد...

قبل از پرده هشتم!
اون روز از صبح دلشوره داشتم. عصری آقاجون اومد خونه مون. دیدم خیلی ناراحته. گفت: دخترم می خوام یه خبر بهت بدم. گفتم:بابا می دونم که شهید شده. زد زیر گریه. گفتم:موندم چه جوری به حاج خانوم بگم. گفت: نگران اون نباش. راست می گفت. سخنرانیش رو تو مراسم تشییع که دیدم، دیگه مطمئن شدم که اسم بچه رو بذارم "زینب"...

پرده هشتم؛ پرده ها کنار رفت!
داشتم زینب رو می بردم خونه آقاجون، گفتم سر راه یه جدول بگیرم براش وقتی پیشش نیستیم سرگرم شه. رسیدم جلوی دکه، چشمم افتاد به روزنامه ها. دیدم یکی شون تیتر زده:"حقوق دان". دقت کردم دیدم راجع به پرداخت حقوق های چندصدمیلیونی به مدیران دولتیه!! تو دلم گفتم:پس پرده ها کنار رفت... 

بعد از پرده هشتم!
تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودم که صدای ویبره موبایلم درومد. فکر کردم آقاجونه، الان می خواد بپرسه کجا موندید پس؟! دلم برای زینبم لک زده! دیدم داداش سعید بهم پیام داده:

"فیش حقوق را فلکم رایگان نداد

 این نقد را به خون شهیدان خریده ام...*"

 

*شعر از سعید بیابانکی 


کلمات کلیدی : نثر بدیع

   1   2      >