فکر کنم برای همه دوستان از خونه تکونی خاطراتی بجا مونده باشه. مخصوصا اگه گردگیری از کتابها و دفاترشون باشه. این نوشته رو لای یکی از سررسیدهام پیدا کردم. فکر کنم خوندنش خالی از لطف نباشه.
«در جوار حرم رضوی دعاگوی شما هستم» پیامکی بود که تازه به دستم رسید. نگاه کردم صاحب شماره رو نشناختم. اما این آب نطلبیده خیلی چسبید. جوابش رو دادم و بدون اینکه بشناسمش تشکر کردم. پیش خودم گفتم حتما یکی از اوناییه که در طول این سالها باهم سلام و علیک داشتیم...
به خودم گفتم تا لحظه ی تحویل سال برای گناه کردن فرصت داری. کمتر از 24 ساعت. شنیده بودم آیت الله بهجت (ره) فرموده بودند : «خوب است برای گناه کردن مدتی را تعیین کنیم. یعنی بگوییم تا فلان موقع گناه می کنیم و بعد کنار می گذاریم.» و در جایی دیگر : «ایراد این است که خودمان را اصلاح نکرده و نمی کنیم و نخواهیم کرد.» اما از اون لحظه به بعد دیگه میلی به انجام گناه نداشتم. فقط نمازم رو...
سال تحویل شد و این صورت من بود که قبل از سیراب شدن زمین از نزولات جوی بهاری شده بود. یک آن وقتی پدر و مادرم رو کنارم دیدم بغضم ترکید...
امروز دهم فروردینه. تو همین ده روز چند بار زیر قولم زدم. آخه قرار بود فقط تا لحظه ی تحویل سال...
پیامک که به دستم رسید یاد اون روزایی افتادم که با بچه ها دسته جمعی می رفتیم حرم. هیچ وقت یادم نمیره شعری رو که همه باهم زمزمه می کردیم :
غرق فرشته حرم امام رضا(ع).. اوج بهشته حرم امام رضا(ع)
زایرات اینجا تو جنان دیده میشن.. مهمونات امشب همه بخشیده میشن
بزرگترا یادم دادن یه راه ساده.. راه ورود قلب تو باب الجواده(ع)
می گیرم امشب یه برات کاظمین.. وعده ی عشاق حرم امام حسین(ع)
تو حرم که بودم به چیزی غیر از توبه نمی تونستم فکر کنم. ولی انگار با خودم روراست نبودم. آخه مگه میشه بعد یه چله نشینی اونم در جوار بهشت آدم از مسیر منحرف بشه؟! خیلی شیطون رو دست کم گرفته بودم اما کور خونده...
تاریخ درباره من قضاوت خواهد کرد.
فتنه ی عظیم 88 در کنار خسارت های ناگوار و بعضا جبران ناپذیری که به کشور وارد کرد، منشأ ایجاد معیاری برای سنجش عملکرد خواص گردید و قطعا کسانی که در آن شرایط نابسامان آب در آسیاب دشمن ریختند، گزینه های مناسبی برای مدیریت نخواهند بود. روزهای رأی اعتماد مجلس به وزرای پیشنهادی دولت را حتما بخاطر دارید. آن زمان حتی خوشبین ترین هواداران دولت هم گمان نمی کردند که مجلس اصولگرا به اکثریت گزینه ها رأی اعتماد بدهد و فقط سه گزینه ی پیشنهادی نتوانند به کابینه ی دولت یازدهم راه پیدا کنند. همان قدر که عدم اعتماد مجلس به آن سه گزینه بابت سابقه ی نامطلوبشان در فتنه 88 موجبات شادی مردم مؤمن و انقلابی را فراهم کرد، اعتماد نابجای نمایندگان به برخی دیگر از وزرا تعجب جریان ارزشی را برانگیخت. وزرایی که گویی در فتنه نبودند ولی کارنامه ی کاری آنها ابهامات زیادی داشت. عدم حضور فتنه گران در دولت، برای همه ی مردم و از جمله نمایندگان مجلس از اهمیت بسیاری برخوردار بود ولی آنچه که برخی از نمایندگان فراموش کردند این بود که صرف عدم فعالیت گزینه های پیشنهادی در فتنه 88 برای تصدی وزارت کافی نیست و می بایست صلاحیت تخصصی آنها را در حوزه ی مربوطه بررسی کنند. درست است که به کسانی که در فتنه نقش داشتند اصلا نباید اعتماد کرد ولی این دلیل نمی شود که به کسانی که در فتنه نقش نداشتند چشم بسته اعتماد کرد.
خوب بخاطر دارید که در آن روزها شانتاژ رسانه ای نشریات زنجیره ای چه فضای ملتهبی را ایجاد کرده بود. نشریاتی که هرروز به اختلاف بنیادین خودساخته میان دولت و مجلس دامن می زدند و در این راه هیچ بهانه ای را از قلم نمی انداختند. فراموش نکنید که برخی از مقامات دولتی نیز با اظهارات نابجا و تفرقه افکن، خوراک رسانه ای خوبی در اختیار اینگونه نشریات قرار می دادند. قطعا در چنین فضای مسمومی، آنچه نمایندگان مجلس به دنبالش بودند اثبات عدم سهم خواهی خود و تعامل سازنده با دولت بود. به همین خاطر عدم اعتماد مجلس به برخی از گزینه های پرحاشیه تحت الشعاع تعامل با دولت قرار گرفت و به نوعی قربانی این شانتاژ رسانه ای شد. اتفاقی که باعث شد برخی از مدیران ناکارآمد به کابینه ی دولت راه یابند و امروز پس از گذشت قریب به دوسال از عمر دولت، نتایج تأسف بارش بر همگان واضح و مبرهن است. به راستی امروز چه کسی می تواند از کارنامه ی وزرای مسکن و شهرسازی، صنعت، معدن، تجارت، نفت، جهاد و کشاورزی، کار و رفاه اجتماعی، آموزش و پرورش و از همه مهم تر فرهنگ و ارشاد اسلامی! دولت یازدهم دفاع کند؟
بررسی عملکرد هریک از این وزرا مجالی دیگر می طلبد ولی مصادیق نگران کننده ای در کارنامه ی هریک از آنهاست. انتقادات صریح مراجع عظام تقلید از اعطای مجوز موسیقی به یک خواننده زن، عدم حضور مقام معظم رهبری در نمایشگاه کتاب امسال و تذکرات جدی ایشان به وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی!، اعطای تصدی مدارس به بخش خصوصی و درواقع پولی کردن آموزش کشور برخلاف قانون، توزیع فلاکت بار سبد کالا و عدم تحقق وعده ی اعطای شش سبد کالا در طول امسال، عدم اهتمام جدی در بخش خودکفایی محصولات کشاورزی و نارضایتی کشاورزان، افزایش تولید نفت برخلاف سیاست های اقتصاد مقاومتی و سرپوش نهادن بر پرونده های نفتی کرسنت و...، اعطای یک قلم رانت 650میلیون یورویی به یک وارد کننده و حضور 25 روزه وزیر -که قرار بود در هفتادسالگی مسابقه دو بگذارد!- در آلمان برای جراحی گوش!!، عدم اهتمام جدی به تکمیل واحدهای مسکن مهر، آزادسازی خرید و فروش واحدها و رواج دلالی و عدم اعتقاد به طرح خانه دار شدن مردم و مزخرف خواندن طرح مسکن مهر! توسط وزیر، تنها بخشی از اقدامات نسنجیده و اشتباه دولتمردان است.
اقدامات تأمل برانگیز برخی دیگر از اعضای کابینه از جمله وزیر امورخارجه، وزیر اقتصاد، رئیس سازمان محیط زیست، معاون فرهنگی و معاون امور زنان رئیس جمهور نیز جای بحث و بررسی بسیار دارد و به دلیل اهمیت در مجال دیگری به آن پرداخته خواهد شد. در این بین، تنها نگاهی به اظهارات رئیس سازمان محیط زیست در بحث آلایندگی بنزین داخلی و اصرار بر واردات بنزین، سرطانزا بودن پارازیت ها -که واکنش منفی وزیر بهداشت را در پی داشت- گویای خیلی از چیزهاست.
اما آنچه که فکر نگارنده را به خود مشغول کرده این است که مگر وزیر مسکن و شهرسازی در زمان جلسه ی رأی اعتماد فراموش کرده بود که مسکن مهر طرح مزخرفی است؟! و اگر این حرف را در آن جلسه زده بود آیا اکنون این عنوان به او اطلاق می شد؟ مگر بازی کردن با سرنوشت هزاران نفر از افراد دلبسته به این طرح شوخی است؟ مگر جناب رئیس جمهور در جلسات مناظره قبل از انتخابات طرح مسکن مهر را با رفع ایراداتش -که هیچ کس منکر آن نیست- طرح پسندیده ای ندانستند که دولت آینده با رفع نواقص باید آن را ادامه دهد، پس چرا اکنون پس از گذشت دو سال وزیر مسکن این حرف را می زند؟ آیا حرف وزیر حرف رئیس جمهور است؟ و در غیر این صورت چرا از دولت صدای واحدی به فرموده ی مقام معظم رهبری شنیده نمی شود؟ چرا مجلس به گزینه ای اعتماد کرده که در کارنامه اش افزایش قیمت مسکن در زمان تصدی این وزارتخانه در دوره های قبل دیده می شود؟ پاسخ به این سؤالات قطعا خیلی از ابهامات را از ذهن امثال نگارنده خواهد زدود.
برای فهمیدن پیشینه ی شهر قزوین، همیشه لازم نیست که سراغ مورخان و کتب تاریخ برویم، بلکه گاهی لازم است، قدم در کوچه پس کوچه های محله های قدیمی بگذاریم و زیر درختان کهنسالش نفس بکشیم. چشم هایمان را به خانه های قدیمی بدوزیم و در آیینه ی خشت هایش، زندگی مردمان آن روزگار را به نظاره بنشینیم. با مردمان ساده و صمیمی اش هم کلام شویم و گرد فراموشی را از چهره ی خاطراتشان پاک کنیم.
به همین منظور، با یکی از رفقا برنامه ی قزوین گردی گذاشتیم و محل قرارمان هم در خیابان طالقانی بود. بعد از سلام و علیک، از سجاد که زودتر از من رسیده بود پرسیدم کجا بریم؟ گفت: الان که نزدیک دهه فجریم، بریم خیابون امام(ره). با همدیگه راه افتادیم. حوالی سبزه میدون یا همون میدون آزادی، نگاهم که به چهلستون افتاد، از سجاد پرسیدم حالا واقعا این 40تا ستون داره؟! بعد باهم شروع کردیم به شمردن ستون ها. از روی تعداد ستون هایی که تو دید ما بود، بقیه ی ستون ها رو هم تخمین زدیم که با احتساب ستون های چوبی ایوان شاید 40تا می شد، شاید هم بیشتر! از اونجایی که اصفهان بعد از قزوین تو دوره صفویه پایتخت میشه، یه چهلستون با مقیاس بزرگتر و برگرفته از قزوین هم اونجا می سازند.
حالا دیگه رسیده بودیم به سبزه میدون درحالیکه صدای سرود از بلندگوهای کانون توحید -که زمان موشک باران جنگ پناهگاه بوده- پخش می شد.
خیابون امام خمینی(ره) همیشه من رو یاد تظاهرات مردم میندازه. یادمه از بچگی که همراه بابام میومدم راه پیمایی، اینجا و خیابون های اطراف سبزه میدون محل تجمع مردم بود. خدایی عجب شور و حالی داشتیم تو بچگی! الان هروقت بچه ها رو تو تظاهرات می بینم این کودک درونم بغض می کنه! یادمه تو یکی از همین راه پیمایی های 22 بهمن کنار امام جماعت مسجدمون داشتیم می رفتیم به سمت مسجدالنبی و من شعارها رو بلند بلند داد می زدم. حاج آقا موسوی برگشت به بابام گفت ماشاءالله آقازاده تون کوبنده شعار میده! منم خوشم اومد ولی به روی خودم نیاوردم! خلاصه من به برکت نفس حاج آقا موسوی آقازاده شدم. خدا کنه این آقازادگی از جنس آقازادگی «جهاد» باشه نه از جنس آقازادگی م... ه.... . درسته که بابای من شهید نشده ولی برای انقلاب و «آقا» خون دل که خورده. تازه از کسی طلبکار هم نیست. مگه شهید آوینی نمی گفت: «خون دادن برای خمینی(ره) زیباست ولی خون دل خوردن برای خامنه ای(حفظه الله) از آن هم زیباتر است.» من که قبلا با تشویق خانواده و به طمع جایزه ی حاج آقا موسوی آیه الکرسی رو یاد گرفته بودم، از همون روز تصمیم گرفتم که یک آقازاده باشم، غافل از اینکه جایزه ی این آقازادگی از خون دل خوردن بیشتر بود!
داشتم با خودم فکر می کردم که سجاد پرسید بریم تو کدوم مغازه؟ گفتم نمی دونم تا چی پیش بیاد! خلاصه راه افتادیم به سمت بازار و داخل مغازه ها رو نگاه می کردیم تا شاید نگاهمون به یه آدم مسن بیفته. چندتا مغازه رو که رد کردیم، کنار مدرسه ی التفاتیه چشممون به صاحب کتابفروشی فردوسی افتاد که تقریبا پا به سن گذاشته بود و به قول سجاد اصل جنس بود! وارد کتابفروشی شدیم و خودمون رو معرفی کردیم. یه خانم میانسال هم داخل کتابفروشی بود که ما اول فکر کردیم مشتریه و الان میره بیرون. ولی بعد از حضورش تا آخر صحبتهای ما، فهمیدیم که اون بیشتر از ما به تاریخچه ی این شهر و خیابون علاقه منده. می گفت که 30ساله تو این شهره و از قضا نوه اش هم خبرنگاره! خلاصه از اومدن ما تعجب نکرده بود و با حرف هایی که مابین صحبت های ما و مسئول کتابفروشی می زد، سعی می کرد که ایشون رو متوجه منظور ما از سؤال هامون بکنه. خلاصه شده بود مترجم بین ما و مسئول کتابفروشی! درسته که ما همه مون هم زبان بودیم ولی ظاهرا انتقال پیام از یک نسل به نسل دیگه و دریافت پاسخ، نیاز به یک رابط و میانجی داشت که این خانم به خوبی اون نقش را ایفا کرد.
حاج آقا خیلی آرام و به لهجه ی قزوینی صحبت مِکرد! مُگُف که اون زمان قزوین فقط سبزَه میدان بود. اینجا هم عمارت بود و کاروانسرا. رضاشاه که مِخاستَس بِرَد تبریز، دستور مِدَد که تا من برگردم، اینجا را خراب کنید و خیابان بسازید. بخاطر همین بهش مُگُفتن خیابان شاه که بعد انقلاب شد خیابان امام خمینی(ره). فقط مردم بومی قزوین تو شهر بودند و این خیابان خیلی رونق نداشت و کم کم پیشرفت کرد. یادِمَس زمانی که ما بَچَّه بودیم، موقع عروسی شاه با فوزیه، تو شهرستان ها هم جشن مِگِرِفتن. تو همین خیابان، ماشینا رَ بزک کردَه بودند و رد مِشُدَن! اولین مغازه تو این خیابان، مغازه ی آقای وقاری بود. همین جایی که الان بانک رسالت هست، اون زمان لوازم خانگی مِفروختَن. تو زمین این کتابفروشی هم قبلا لوازم ماشین های باری مِفروختَند و اولین بانک ملی هم اینجا بودَس.
زن و شوهری که وارد مغازه شده بودند، بعد از چند دقیقه نگاه کردن به قفسه ها، صحبتهای حاج آقا رو قطع کردند: حاج آقا این تعبیر خواب چنده؟ حاج آقا مجبور شد که بره و اونا رو راه بندازه. اینجا بود که اون خانم به ما گفت که نوه اش هم خبرنگاره و نکنه که از صحبتهاش ناراحت شده باشیم. ما هم خیالش رو راحت کردیم که باعث شده گزارش بهتری تهیه کنیم.
حاج آقا که برگشت تازه فهمیدیم که اسمش رو نپرسیدیم! و این هم البته سؤال اون خانم بود! آقای تنکابنی گفت که پدر ما که از رامسر و پلاسید به قزوین می آید یک روحانی بوده ولی لباس روحانیت نمی پوشیده. در همین مدرسه ی التفاتیه، آشیخ یحیی مفیدی، ابوالحسن رفیعی، سید نعمت الله، سیدحسین سیدجوادی و... که از علماء بنام بودند درس می خواندند. بنده هم لمعه و عربی را کنار آقای باریک بین خوانده ام و با ایشان هم مباحثه بودیم و هنوز به خانه ی ایشان رفت و آمد داریم.
آقای تنکابنی از تفاوت زیاد بین کسبه های قدیم و جدید گفت. از تربیت الان ما که خیلی از اسلام دور شده. تربیتی که به دنبالش عمل هست. از محیط ناسالم، رفتار نادرست و خیلی چیزهای دیگه که به گوش ما رسید ولی به قلم ما نه! این بار نوبت همان خانم مترجم بود که بپرسد: حاج آقا کاغذ کادو چنده؟
از حاج آقا و خانم مترجم تشکر کردیم و ازشون سراغ یک بازاری قدیمی رو گرفتیم. جالب اینکه هردوشون آدرس یک نفر رو دادند: حاج آقای انصاریان! نزدیک اذان ظهر بود که از کتابفروشی فردوسی خارج شدیم. برای نماز رفتیم مسجدالنبی و بعد از نماز وارد بازار شدیم. به مغازه ی آقای انصاریان که رسیدیم، داشت مغازه اش رو می بست و ما دلمون نیومد که مزاحمشون بشیم. بعدا هم فرصت نشد که بریم سراغشون. خلاصه ما موندیم و این گزارش ناقص!