تراوشات یک مغز چین خورده:
عمری است که گرمابه ی ما تشت ندارد
شیری که عوض گشت دگر نشت ندارد
هرکس که بمیرد، ز جهان رفته که رفته
این بازی رفت است که برگشت ندارد!
می نازد اگر کشور چین بر پکن خویش
گویید ننازد که گهردشت ندارد!
گیریم گهردشت بود پیشکش این
خاکش به سر چین که چو سردشت ندارد
سردشت ندارد و گهر دشت ندارد
چین منطقه ی انزلی رشت ندارد
دشتی است در این بین که قزوین شده نامش
چین خوردگی اش را که پکن دشت! ندارد!
چین خوردگی اش ویژگی سطح زمین است
چین جربزه ی خوردن این دشت ندارد!!!
نه قیمه نثار و آش رشته، نه عدسی
چین خوردنی خوشمزه ی مشت ندارد!
چین خورده به مغزم که چنین چین بسرایم
ورنه که زبان و دهنم نشت ندارد!
به نام خالق موما*
فقط دو روز از دوره آموزشی سربازیم گذشته بود که موما از بین ما رفت...
بیت اول این شعر رو همون روز اول دوره به محض تحویل پتو و تخت، نوشتم که ظاهرا همون موقع حال موما بهم می خوره...
این شعر رو بعد از پایان دوره تکمیل کردم. راستی سلام منو به بوبا* رسوندی...؟!
<من در میان جمع و دلم جای دیگر است>
دل، پابرهنه در پی آغوش مادر است
آغوش پر محبت و مهرش کجا و این
تخت و پتوی کهنه که اینک میسر است؟
گردیده ایم هردو جدا از قرین خود
دستی که متصل کند آن دست داور است
من کیستم؟! عصاره ی فضل و محبتش
دریای فضل او که لبالب ز گوهر است
با خنده اش بخندم و بی خود ز خود شوم
درد و غمم گواه غم و رنج مادر است
پرسم ز خود که گشته دچار فراق، یا
آزردگی او ز قضایای دیگر است؟!
چونان به فکر او غم ایام طی شده
یاران خبر دهند که این روز آخر است
بر آستان در چو رسیدم ندیدمش
چشمم به هرکسی که فتد زار و مضطر است
باور کنم نبود تو را بهترین من؟
حرفی بزن که صحبت تو عین باور است
آنان که بوده اند کنارت چه می کشند؟!
درماندگی من و شما نابرابر است
رفتی ولی هماره به قلبم نشسته ای
عشقی که کهنه می نشود عشق مادر است
<هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق>
پایندگی ما به جهان ثبت دفتر است
*موما و بوبا : مادربزرگ و پدربزرگ
روزها می آیند
رازها پنهان اند
در میان دل من
شوق افشا شدن راز بزرگ
همچو آویختن از دار و درخت پسری
-که به تنهایی خود می بالد-
پیدا بود
من ندانم که چرا می گویند
رازها را باید
در ته باغچه ی تنهایی
زیر مشتی خاکِ
به غضب جمع شده
پنهان کرد
راز اگر فاش نگردد دیگر
چه کسی پی به اهمیت آن خواهد برد؟!