سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ناز خود بگذار و کبر از سر به در آر و گور خود را به یاد آر . [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط مهدی آقاجانی در 93/6/5:: 5:24 عصر

ازدواج

این شعر رو چند وقت قبل گفتم ولی مال چند وقت بعده!!

«ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم»
از پی یافتن کفش و کلاه آمده ایم

نه ز سرماست اگر کفش و کلاهی خواهیم
بهر اسراف درآمد به نگاه آمده ایم!

جمع گردید حقوق دو سه ماه و اینک
با عیال و پسران بهر تباه آمده ایم

خرج از دخل فزون گشت و کنون با صد قرض
سوی منزل به دو صد ناله و آه آمده ایم

اگر اسباب تجمل بگذارد گوییم:
از خوش حادثه اینجا به پناه آمده ایم

زن گرفتیم که دیگر پس از این غم نخوریم
کم نخوردیم ولی چشم به راه آمده ایم

هرچه گفتیم کسی حرف دل ما نشنید
خشکسالی شد و ما گربه سیاه آمده ایم!

آنچه حق گفت به گوش کر ما راه نیافت
وین چه سوداست که ما سوی گناه آمده ایم؟!


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط مهدی آقاجانی در 93/5/24:: 10:45 عصر

به بهانه پیامک یکی از دوستان از جوار بارگاه حضرت ثامن الحجج(ع)؛

مشهد

یادش بخیر! مرداد 90 چهل روز مهمون ارباب بودم که جزء بهترین روزای عمرم بود. یادگاری اون سفر این شعر به لهجه قزوینیه که البته یه مقدار عوضش کردم.

باز آمدم به مشهد و دلم به فکر قزوین اس

وقتی مرم توی حرم سرم همیشه پایین اس

 

مگم آقا بده شفا بده به من یه کربلا

اما دلم قانع به شازده حسین(ع) قزوین اس

 

علی اصغر(ع) حسین(ع) شهید شده اس تو کربلا

شازده حسین(ع) که بچه امام رضاس(ع) تو قزوین اس

 

یه شب دلم توی حرم به کربلا پل زده بود

گریه به حال این دل شکسته مان یه تسکین اس

 

چشمای ما منتظر منتقم خون خداس

کاشکی آقامان می آمد امیری که بی قرین اس

 

یه شب آقا تو کربلاس یه شب دیه تو سامراس

شاید الان نجف باشد شاید الان تو مدینه اس

 

یکی مگفت اگه مخوای آقا بیاد ظهور کند

نقطه ی عطف ماجرا قضیه ی فلسطین اس

 

حالا که مولا غایب اس ما پیرو نایبشیم

خنده زیباش ببین شفای دردم همین اس


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط مهدی آقاجانی در 93/3/16:: 3:34 عصر

به بهانه ی اعیاد شعبانیه، خصوصا روز جانباز

و به بهانه ی انتشار نسخه ی الکترونیکی کتاب «جامی ز خمخانه دل»، http://farsi.khamenei.ir/book-content?id=20060

پاسخ حقیر به مطروحه ی رهبر فرزانه ی انقلاب، حضرت امام خامنه ای(حفظه الله حتی وقوع ظهور الحجة):

 

«رندانه آخر ربودی جامی ز خمخانه ی دل

خونین چو برگ شقایق رنگین چو افسانه ی دل»

 

رفتی و ما را نهادی در حسرت یک نگاهت

معبر گشودی تو اینک زینجا به میخانه ی دل

 

ما رفته ایم و تو ماندی، ما را زمان برده با خود*

لبریز عطر حضورت هرگوشه از خانه ی دل

 

من ماندم و تخت خالی روح تو در این حوالی

دستی بکش بر سر من دست کریمانه ی دل

 

آرامش بی نظیرت از خیل زخم است و ترکش

تقطیع پیکر نشان پیکار مردانه ی دل

 

آیینه ی دیده ی من از آه حسرت مکدّر

می بارم امشب به یادت تسبیح صددانه ی دل

 

روشنگر خانه بودی سالار کاشانه بودی

شمع وجودت فروزان در بزم پروانه ی دل

 

گنجینه ای از حلاوت پشت سکوتت نهفته

لب های تو آشنا با اکسیر پیمانه ی دل

 

برخیز و ما را دوباره با جبهه ها آشنا کن

غیرت، ولایت، شجاعت، شهد شهیدانه ی دل

 

آن ضجّه های شبانه آن خنده ی بی بهانه

جور و جفای زمانه بغض غریبانه ی دل

 

تا آسمان پرکشیدن، دیدن، شنیدن، بریدن

در محضر حق رسیدن، فریاد مستانه ی دل

 

دستان جامانده ی تو پرواز را کرده آسان

دستی بگیر از جوانان ای پیر فرزانه ی دل 

 

* پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. سید شهیدان اهل قلم، شهید سید مرتضی آوینی


کلمات کلیدی : اشعار

<      1   2   3   4   5   >>   >